Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

آכҐ یـﮧ حرفے رو بـزنـﮧ و

آכҐ بـــכه بــاشـﮧ ...

بـهـتـر از ایـنـﮧ کـﮧ هیچـے نـگـﮧ و

آכҐ خـره بـاشـﮧ ... √.

 

دنیــا را بد سـاخـتـنــد... کـسـیـــ را کــه دوسـتــ داریـــ...دوسـتـــ نــدارد...!

کــسـیـــ کــه تـــورا دوســتـــ دارد...دوســتـشـــ نـــداری...!!!

امــا کــسـیـــ کــه تــو دوسـتــشـــ داریـــ...و...او هــم دوســتـتـــ دارد...

بـه رســمـــ و آئـیـــنـــ زنـدگـیـــ بــه هـــمـــ نـــمـیـــ رسـنـــد!

و ایــنـــ رنــج اســتــــ.

زنــدگـیـــ یـعــنیـــ ایـنـــ.

احساس میکنم بد بازی را باختم..حواست هست؟!
 

من یارت بودم نه حریفت!
 

+نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:یار,احساس,بد,بازی,باختن,حریف,یار,حواس,شعر جدایی,شعر تنهایی,شعر ,کارتپستال,کارتپستال تنهایی,ساعت11:19توسط وحید SODAGAR | |

 قبول ..

 تو هیچ چیز توی دلت نیست...

باز هم من آدم بد قصه ام

که همیشه دلم پر است...

+نوشته شده در دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:ادم بد,قبول,هیچ,چیز,دل,باز,بد,قصه,همیشه,دلم,پر,شعر تنهایی,شعر,عکس,عکس تنهایی,ساعت23:44توسط وحید SODAGAR | |

 

حالمان بد نيست غم کم می‌خوريم 

کم که نه هرروز کم کم می‌خوريم 

آب می‌خواهم سرابم می‌دهند 

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند 

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب 

از چه بيدارم نکردی آفتاب؟ 

خنجری بر قلب بيمارم زدند 

بيگناهی بودم و دارم زدند

دشنه اي نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمي پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد 

يک شب داد آمد و بيداد شد 

عشق آخر تيشه زد بر ريشه‌ام 

تيشه زد بر ريشه انديشه‌ام 

عشق اگر اين است مرتد می شوم 

خوب اگر اين است من بد می شوم

بس کن اي دل نابساماني بس است

کافرم! ديگر مسلماني بس است

در ميان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ي مردم شدم

بعد ازاين با بي کسي خو مي کنم

هر چه در دل داشتم رو مي کنم

نيستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستي کار ماست

چشم مستي تحفه ي بازار ماست

درد مي بارد چو لب تر مي کنم

طالعم شوم است باور مي کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام

راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمي گويم که خاموشم مکن

من نمي گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش

من نمي گويم مرا غم خوار باش

من نمي گويم، دگر گفتن بس است

گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش

دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياري نبود

قصه هايم را خريداري نبود

واي! رسم شهرتان بيداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون مي چکد

خون من،فرهاد،مجنون مي چکد

خسته ام از قصه هاي شوم تان

خسته از همدردي مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد

اين همه ليلي،کسي مجنون نشد

آسمان خالي شد از فريادتان

بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام

بويي از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود

قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود

تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس اشکي براي ما نريخت

هر که با ما بود از ما مي گريخت

چند روزي هست حالم ديدنيست

حال من از اين و آن پرسيدنيست

ما ز ياران چشم ياري داشتيم

خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم

 

همين كه حال من خوش نيست

همين كه قلبم آشوبه

تو خوش باشي

براي من همين بد بودنم خوبه....

+نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:بد,خوب,خوش ,عکس غمناک,گریه,متن غمناک,متن زیبا,ساعت21:58توسط وحید SODAGAR | |

ناکرده گنه در این جهان کیست؟ بگو

وآنکس که گنه نکرد, چون زیست ؟ بگو

من بد کنم و تو بد مکافات دهی

پس فرق میان من و تو چیست ؟ بگو

” خیام “